حکایت یک جانباز
چندسال قبل که ماشین نداشتم یک روزجهت انجام کارهای روزمره باشخصی آشناشدم. اویک پیکان داشت. آدرس وشماره تلفنش رابه من دادکه بعنوان راننده تاکسی ازاواستفاده نمایم. روزهای اولی که بااوبودم فقط شوخی می کردومی خندید.دفعات بعد که درشهرازاین اداره به آن اداره می رفتیم دائمامراسرزنش می کرد. مثلاتوی خیابان مراباافراد سالم مقایسه می کردومی گفت دلت می خواهد مثل این آقاراه بروی ؟.من می گفتم خداوندسرنوشت مرااینطوری رقم زده است ورضایم به رضای او.هردفعه به نحوی مرامورد نکوهش وسرزنش قرار می داد. وقتی ناراحتی مرامی دید فوری عذرخواهی می کرد.حتی یک بارمن به اتفاق همسروفرزندیک ماهه ام سوارماشین اوشدیم، دربرگشت به طرف منزل حرف های ناراحت کننده زدکه همسرم بسیارناراحت شد. اومی گفت چرابایک انسان فلج ازدواج کردی که فرزنددارشده ای ؟ گناه این بچه چیست که فردا تواجتماع بایدباپدری معلول ظاهرشود ؟یاتوی مدرسه بین همکلاسی هایش باداشتن چنین پدری خجالت بکشد ؟ بازهم من صلواتی می فرستادم و می گفتم بارالها بندگان زبون نفهمت راهدایت کن . آن روزخیلی دلم شکست. همسرم مرادلداری می داد ومی گفت به حرف های آن مرد توجه نکن من باافتخار باتوازدواج کرده ا م وتااخرین لحظه عمرم باشایستگی درکنارت خواهم بود وانشاالله فرزندت نیزبه تووایثارگری هایت افتخارخواهد کردواطمینان داشته باش که آن مردروزی ازاین گفته اش پشیمان خواهد شد.
صحبت های همسرم به من آرامش نسبی داد.یک سال بعدروز ولادت آقا ابوالفضل (ع) بمناسبت روز جانبازمراسم جشنی از سوی بنیاد برگزارشده بود.پس ازاتمام مراسم به اتفاق یکی از جانبازان35درصد منتظرتاکسی بودیم. ناگهان آن مرد شیطان جلوی ماظاهر شد. به اوگفتم جایی نمی روم. هرچه اصرار کردسوارنشدم. به من گفت سوار شوباتو کار دارم. باخودم فکر کردم لابد می خواهدبابت حرف های سال گذشته اش معذرت خواهی کندپس بهتراست سوار شوم تامن هم ازاو گلایه ای داشته باشم. بادوستم سوارشدیم. ای کاش سوار نمی شدیم. وسط راه دوستم پیاده شد.
من ما ندم باآن شیطان. منتظرعذرخواهی اوبودم ولی نه تنهامعذرت نخواست بلکه بانهایت بی شرمی حرف های گذشته اش راتکراروتاییدمی کرد.کلافه شده بودم. به اوگفتم آقای ماجانبازان حضرت ابوالفضل (ع) است، هرگونه بی احترامی به جانبازان بی حرمتی به آقامان است. اما آن بی وجدان باصراحت وکمال بی وجدانی حضرت عباس راموردتمسخر قرار دادوبه علمدارکربلا وهمه ائمه اطهارعلیه السلام توهین کرد.حرف های ناپسند او همچون پتکی بود برسرمن. ازخداخواستم به من قدرتی دهد تا زبان اوراازحلقومش بیرون بکشم ولی افسوس که توانایی نداشتم. سرش دادزدم گفتم مراکنار خیابان پیاده کن. خلاصه بادادوفریادپیاده شدم. خیلی ناراحت بودم. کرایه اش راپرت کردم توی صورتش وگفتم ازخدامی خواهم تاخودش تورامکافات نماید.توقلب حضرت مهدی راشکستی. مطمئن باش اوهم تورانمی بخشد.
ازاین ماجرا 8سال گذشت.حدود 2سال قبل برای خرید به بازار رفتم. ناگهان چشمم به شخصی افتاد که ظاهری نامناسب داشت وچند جفت جوراب پهن کرده بود. من اورا نشناختم امااو مرافوری شناخت. می خواستم به او توجهی نکنم وبه راهم ادامه دهم اماپشت ویلچرمراگرفت وشروع به گریه کرد کاپشنش راکنارزد. متوجه دستش شدم که ازآرنج قطع بود. کنجکاوشدم. علت راپرسیدم. گفت یک روز توی خیابان جایی که دورزدن ممنوع بودمی خواستم دوربزنم. بناچار دستم راازشیشه ماشین بیرون کرده بودم تاباعلامت دست ماشین های دیگر رامتوجه دورزدن نمایم امانمی دانم چی شد که یک ماشین سیمرغ کنارمن ترمز کرد. فقط صدای ترمز آن را متوجه شدم. بیهوش شد م. وقتی به هوش آمدم پزشک گفت متاسفم دست چپت قابل پیوند نبودوناچارا آن راقطع کردیم.
متاسفانه نه خودم بیمه بودم نه ماشینم وازشانس بد، من، رانند ه سیمرغ هم نوجوانی بود بدون گواهینامه .خلاصه مجبورشدم ماشین رابفروشم تامخارج بیمارستان راپرداخت نمایم. تازه چگونه می توانستم بایک دست رانندگی کنم.؟مدت زیادی بیکار بودم وصاحبخانه عذرمراخواست. درآن حال وهوابه طرف مواد مخدرروی آوردم. همسرم نیز دیگرتحمل این همه مصیبت وگرفتاری رانداشت و با2 فرزندم مراترک کرد وبه خانه پدرش رفت. تمام درها به رویم بسته شده است ودرحال حاضرچند جفت جوراب ازتولیدکننده می خرم ودست فروشی می کنم تامخارج زندگی ام راتامین نمایم.
درآن لحظه حرفی برای گفتن نداشتم. به اوگفتم بروبه درگاه خداتوبه کن تاشاید خدا رحمی به حالت بکند. اوگفت خیلی وقت است که دست به دامان خداشده ام اماخداهم این بنده نالایق رافراموش کرده است ولی من ازان روزی که دستم راازدست دادم تازه قدرومنزلت شماجانبازان رادرک می کنم . ازمن خواست تامن با جانبازان دیگربرای اودعاکنیم. من بااینکه اصلا راضی نبودم که اورابااین همه مصیبت ببینم از خدای منان خواستم که اگران ناد م وپشیمان است وبه سوی ائمه اطهار برگشته است موردلطف ورحمت خود قرار دهد.