سلام
دلم بســــــان قاصــدک میـــان بـــــاد می دوید
همچو پری به یک نسیم ســـوی هوا می جهید
دست توام مــرا ربود اســـیر دست خود نمود
مهرتو بود دل ربــود دلـــم بسوی خــود ربود
جــــاذبه ی خیـــــال تو جـــذب نموده این دلم
گـــرچه اســیر گشتمی زنـــده شدست این دلم
نوازش نگــــــاه تو همـــــچو نســیم دلــــنواز
محبت و صفای تو کرده مرا چو سـرو نـــاز
ای که ببوی زلف تو مست و خـراب گشته ام
بیـــــا ببین ز حسرتت چشم پـــر آب گشته ام
دلت بسان چشمه است دلم چنان کویر خشک
عطر نگاه دلکشت مست کند مــرا چو مشک
دعـــا نمــا به این گــــدا منم گـــدای وصل او
شفـــا بخواه از آن خــدا توئی نوای وصـل او
می زده ی کوی حسین مستی ما عشق حسین
مست ولای او شدیم هســـــتی ما شوق حسین
علی - 27/11/86
********************
و چند تا حکایت هم بگم :
مــــردی زمینش را فروخت و به ازای آن اسبی خرید. حکیـــمی خطاب
به او گفت : ای فلانی ! متوجه شدی چه کار کردی ؟ چیزی را فروختی
که به آن کود می دادی و آن به تو ((جو)) می داد و در عوض چیزی را
خریدی که تو باید به او ((جو)) بدهی و او به تو کود پس خواهد داد!
***************************
به اشعث طمـــاع گفتند : تـــــو به سن پیری رسیده ای چرا هیچ حدیث یا
روایتی حفظ نکردی؟
گفت : اتفاقا حدیثی از عکرمه شنیده ام که هیچکس نشنیده است !
گفتند : پس آن را برای ما نقل کن !
گفت : ازعکرمه شنیدم که از ابن عباس نقل میکرد که پیامبر(ص) فرمود:
دو خصلت وجود دارد که با هم حمع نمیشوند مگر در وجود مومن .
یکی از آنهــــا را عکرمه خودش فراموش کـــــرده بود و یکی را نیز من
فراموش کردم!
*************************************
برده داری ،برده ای داشت که هم خود خوراک بی ارزش میخورد و هم
به آن برده خــوراک پست و بی مقدار می خوراند. برده پس از چندی از
خوردن غذا خودداری کرده و از مالکش خواست او را بفروشد و او نیز
بفروخت . شخص دیگری که او را خـریده بود خود سبوس می خورد و
او را نیزازهمان می خوراند .
برده از او نیز تقاضا کرد که وی را بفروشد . او را این بــــار شخصی
خرید که خود سبوس می خورد ولی آن را نیز به او نمی داد!
برده از او نیز تقاضا کرد که وی را بفروشد . این بــــار او را شخصی
خرید که نه تنهـــا چیزی نمی خورد بلکه سر او را تــــراشیده و شب ها
چراغ را بر سراو میگذاشت و ازاو بعنوان چراغ نگه دار استفاده میکرد
برده این دفعه تقاضای فروخته شدن نکرد !!
یکی از برده فروشان ازاو پرسید : چرا در پیش این مالک جدید مانده ای ؟
جواب داد : از این می ترسم که از او بخواهم مرا بفروشد ، کسی مــــرا
بخرد که در چشمم فتیله فرو کند واز من بعنوان اصل چراغ استفاده کند!!