سلام به همه دوستان خوبم
ببخشید این پستم خیلی طول کشید . دل و دماغ بروز کردن نبود . واسه این پست چند
حکایت عارفانه انتخاب کردم . امید که مورد استفاده قرار بگیره :
*****************
1- عابری ، از عارفی عبور کرد که مشغول خوردن نمک با اندکی سبزی بود . خطاب
به او گفت : ای بنده ی خدا ! از دنیا به همین اندک راضی هستی ؟
عـــارف جواب داد : آیا می خواهی کسی را برایت نشان بدهم که بـه از این بدتر
نیز راضی و خشنود است ؟ گفت : آری !
گفت : کسی که در مقابل آخرت ، به دنیا راضی و خشنود باشد!
2- به بادیه نشینی گفتند : فردای قیـــامت ، پروردگـــــــار کریم به حســـابت رسیدگی
خواهد کرد !
گفت : ای مرد ! شاد و خوشحالم کردی ، چـــــــــون اگر به حساب رسیدگی کننده
کریم باشد (رسیدگی نیست) بخشندگی است.
3- عارفی ، پارچه ای را بافندگی کرد و در آن دقت بسیار بکار برد. ولی وقتی آن را
فروخت . به جهت عیب هایی که داشت ، آنرا پس دادند و او به گریه افتاد.
مشتری گفت : ای مرد! گریه مکن که من به آن راضی شدم! گفت : گـــریه ام بر
پارچه نیست ، بلکه به این جهت گریه می کنم که در بافتن آن ، زحمت زیـــــــادی
کشیدم و به سبب علت های نهانش، به من عودت داده شد ، ترسم از آن است که
عمل هایی که چهل سال برای آنهـــــا زحمت کشیده ام ، مورد پذیرش واقع نشود!
4- از عمر بن عبدالعزیز پرسیدند : علت آغاز توبه ات چه بود ؟
گفت : یکبــــــــار میخواستم غلامی را بزنم . او برگشت به من گفت : ای عمر !
شبی را به یاد بیاور که فردای آن ، روز قیامت خواهد بود !